elay- beygzadehelay- beygzadeh، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

شیرینی زندگیمون ella

نفس زندگیمون ella .nelin

الای در مراسم چهلم مامان عزیزم

دختر گلم اینجا 3 ماهه هستی توی مراسم چهلم مامان فریده منی خدا تو رو به من داد ولی مادر جونمو برد پیش خودش نمیدونم بااین غصه چطور کنار بیام مامان عزیزم فوت کرد اون فقط 65 روز تو رو دید ما رو گذاشت ورفت           ...
20 اسفند 1391

الای جیجی 4 ماهشه

گل من عسل من اینجا 4 ماهته قراره 3 روزه دیگه بریم مشهد زیارت امام رضا داریم میریم خاله شیرین رو ببینیم و ازش خدا حافظی کنیم عزیزم من همیشه  اماده باش بودم که عکست رو بندازم وبهترین عکسا رو ازت بگیرم تا چهره نوزادیت از یادم نره     عاشقتم دخملی تیتیش مامانی     عشقم*قلبم*ماهم*نازم*روحم* گلم* ...
20 اسفند 1391

دزدکی خاطره نوشتن

گل من این روزا بس که شبا دیر میخوابم به کارام نمیتونم برسم بابات هم هی میگه لب تاپت رو میگیرم دو تایی باهم یکی شدین ودارین منو اذیت میکنین من که به خاطر خالم این وب رو راه نیانداختم...به خاطر گل روی دخمل نازمه.پس بزار کارمو بکنم       اخه من به سفارش نازگلم این وب رو باز کردم مگه یادت تیست وذلاگ نی نی یا رو دیدی وازم خواستی تا واسه تو هم این کار رو بکنم پس حالا چرا سنگ میندازی جلوی پام تو وبابات حسابی کلافه ام کردین اون گیر میده میگه اول برو شیشه ها روپاک کن بعد بیا بشین خاطره بنویس درست واسه تو مینویسم ولی خودم هم حسابی کیف میکنما !!!        یاد بچگی خودم ...
20 اسفند 1391

15 ماهگی الای

دختر گلم تو تنها چیزی هستی که هیچ کس غیر از خدا نمیتواند تو را از من بگیرد. ای کاش میدانستی که  شاه قلب منی و ای کاش میدانستی که تو تنها کسی هستی که من در عمرم توانسته ام با تمام اذیت هایی که کرده باز هم همچنان عاشقت باشم قبل از تو عاشق پدرت بودم ولی با گذر زمان فهمیدم که تو رابیش از هر کسی در این عالم دوست دارم اینو یواشکی نوشتم بابات نفهمه ناراحت میشه ...
20 اسفند 1391

الای خونه زندایی

الای جونی رفته بود خونه دختر داییش اینجا ٧ ماهته دخملی مامان همش دوست داشتی بیرون بریم منم تند تند میبردمت خونه پارلا اینا این عکسا رو هم اونجا ازت گرفتم قند عسل مامان من :من که مامان بابام پشت سر هم فوت کردن جای زیادی نداشتم برم فقط خونه خاله شیرین که تنها بود خونه مامان اینا زندگی میکرد میرفتیم گاهی هم خونه دایی امیرت .اونقده حوصلمون سر میرفت که بابایی میومد ومنو وتو رو میبرد بیرون تا تو آروم بشی من روز به روز میفهمیدم که تو رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم اینجا تو اتاق پارلا دارین باهم بازل میکنین ...
20 اسفند 1391