elay- beygzadehelay- beygzadeh، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

شیرینی زندگیمون ella

نفس زندگیمون ella .nelin

گاهی خونه ما هم بیا

دخترم تازگیا دلمو شکستی امروز خاله شیرین اومده بود خونن ما تا موهای منو رنگ کنه گیر دادی که بری خونه خاله منم که فردا  قراره اتاقتو بچینم اعتراضی نکردم بابا هم اومد  خونه یهو گفت بیاین شام ببیم پیتزابخوریم .رفتم بیرون گشتیم از اونجا هم رفتیم شام خوردیم تو پیش بابا و خاله هی میگی مامانم خاله شیرینه فقط  به خاطر اینه دل خاله رو بدست بیاری وباهاش بری خونشون هزار تا کلک میزنی بعدش میزاری میری الان تو خونن نیستی منم دارم خاطرات تو رو ثبت میکنم   ...
21 اسفند 1391

نوزادی الای سری 2

                              خانم  خانما تازه بعد از زایمان به دستم رسیده این اولین عکسایی که ازش گرفتیم           ...
20 اسفند 1391

4 ماهگی الای

قربون شکل ماهت برم از دست شیطنت های تو نمیتونم خاطراتت روبنویسم    اینجا هتل مشهد مامان عزیزم ٥٠ روز بود که فوت کرده بود بابات ازم حواست بریم مشهد وضع روحیم خیلی خراب بود ولی فبول کردم ورفتیم  عزیزم تو ٤ ماهت بود غافل از درد های دنیا .دنیایی که وفایش هم بی وفاست.این لباسایی هم که تنته  ازالماس شرق برات گرفته بودم عزیزم خیلی دوست دارم ...
20 اسفند 1391

فردای برگشتن از مشهد

ناز گل من وقتی از مشهد برگشتیم دایی امیر مستقیم اومد فرودگاه دنبالمون با اون رفتیم خونه مامان وبابای من مامان که ٤ اردیبهشت ٨٨ فوت کرد تو اون موقع ٦٥ روز بود که بدنیا اومده بودی ١٤ روز از ٤٠ مامانی گذشته بود که رفتیم مشهد وقتی هم که برگشتیم خونه بدون مامان جونم عین قبرستون بود دیگه نمیخوام به اون خونه برم بدون مامان خونه بی روحه خوشخالم که تو رو دارم بازی با تو منو گاهی باعث میشه دردمو فراموش کنم ولی باز موقتی نمیدونم چیکار کنم!!!!!! ...
20 اسفند 1391

بابا حمومت کرده

دخترم با بابات رفته بودی حموم خونه مامان من خودش که نیست از فشار روحی زیاد خودمو گول میزنم گاهی الکی تجسم میکنم که هستن ولی فایده نداره اینجوری بیشتر عذاب میکشم ای کاش راهی بود تا واقعیت رو قبول میکردم تا عذاب نکش   ...
20 اسفند 1391

6 ماهگی الای

الای جونی همیشه پاهات تو دهنته این روزا همش خونه مامان وبابام میریم البته گلم اونا دیگه جسما با ما نیستن تو از همه چیز بی خبری اون دو تا پشت سر هم فوت کردن از ٢ ماهگی فقط بردمت تو مراسم ترحیم مامان وبابای عزیزم من تو رو توی مراسم عزاداری ها بزرگ کردم اصلا نتونستم شیرینی داشتن تو رو به خوبی احساس کنم جیگر مامان من همش با غصه وگریه به تو شیر دادم نمیدونم اخرش چه اثری روت میزاره ولی خدا کنه طوریت نشه اینجا باز خونه مامانی هستیم دومین هفته فوت بابا جونه عزیزم وتو غافل از همه چیز     ...
20 اسفند 1391