حرفهای خودمونی وعکسهای باقی مونده از شهریور ومهرماه
گاهی وقتا نمیدونم چرا بی دلیل گلوم خفه میشه نمیتونم نفس بکشم انگار یکی دستاشو گذاشته روی گلوم داره خفه ام میکنه ...یه پروپرانول که میخورم یکم بهتر میشه همین الان هم اینطوری شدم ویه قرص خوردم تا تونستم بشینم وتایپ کنم....
ا ز شنبه میرم باشگاه همین نزدیکای خونمون البته زیاد با رغبت نمیخواستم ولی وقتی به همسری گفتم برم باشگاه دیدم استقبال کرد و بیشتر از من الای جون مشتاقه که بریم ورزش...البته من قبل از به دنیا اومدن الای باشگاه میرفتم هم بدنسازی وهم تکواندو
تا حالا نمیدونم چرا رو نکرده بودم از سال 75 تا سال 81 میرفتم ورزش رزمی تکواندو وتا دان دو هم پیش رفتم تو مسابقات شرکت کردم وچند بار مقام آوردم و بعد از ازدواجم در سال 82سال 83 و84 دوباره رفتم همون تکواندو ...اندامم همیشه خیلی عالی بود وقدم هم بلند بود ولی الان یکم چاق شدم و میخوام دوباره به وزن ایده ال خودم برگردم ...
چون احساس خوبی دارم وقتی اندامم خوشگلتر میشه اعتماد به نفسم میره بالا... نمیدونم چرا ته دلم همیشه یه غم بزرگی هست که هیچوقت از بین نمیره خیلی دوست داشتم همه حرفای دلمو بنویسم ولی نمیشه چون بعدا" پشیمون میشم از اینکه همه دردامو به همه بگم چون خیلی هاتون شاید مشگلاتی دارین که شاید از مال من بزرگتره ولی به روتون نمیارین ...من دردم همیشه تنهایی هست وبی مهری آدمها خیلی دوست داشتم همه آدمای دنیا یه تکونی به خودشون میدادن وبیشتر به سمت مهربونی وخوبی حرکت میکردن نه بدی وخبیث بودن وموزی بودن وزاغ سیاه بقیه رو چوب زدن...
نمیدونم چرا احساس میکنم که کار بدی کردم بچه دار شدم من لیاقت ندبه خودم برسم چرا یه بچه هم آوردم و روحش رو با ناراحتی هام وغمهام درگیر کردم ...
بزرگترین مشگل اینه که بدبین شدم وبه هیشکی اعتماد ندارم وبیشتر دوستای مجازیمو دوست دارم ..همش فکر میکنم آدما میخوان زیر پامو خالی کنن که زرتی بیفتم زمین...هستن کسانی که خوشحالی من روز مرگشونه و ناراحتی من عیدشون ...خدا رو شکر که از اینجور آدما دورشدم وهمسری هم اسرار نداره که من با اونا باشم البته خود همسری هم به من پیوسته وخودشم دوری میکنه ونمیره پیش اونایی که همیشه خواهان ناراحتی من هستن ...آخه اگه همسر آدم به آدم عشق بده .....گناه داره...چرا یه عده از خوشحالی آدم ناراحت میشن دردشون چیه؟ ...
چند تا عکس جامونده از شهریور 92 میزارمش ادامه مطلب...اواسط شهریور بود که سر خاک رفته بودیم که بابای الا پیاده شد برای خریدفلفل وگوجه فرگی که من هم ازش عکس گرفتم و یه جاهم که کتاباشو گرفته داشتیم میرفتیم پارک تا الی هم بازی کنه وهم اونجا براش قصه بگم و بعد چند تا عکس هم که تو ماشین ازش گرفتم عینک آفتابی منو هم برداشته و دوتا عینک زده به چشمش نمیدونم چرا یادم رفت این عکسا رو شهریور بزارم ولی میزارم ادامه مطلب..چندتا براش هم کتاب داستان گرفتم که همه کتاباش رو پاره کردخه و قیچی کرده یدونه هم نمونده فقط عکساش مونده...
عاشق این خندیدنتم دخترنازم وقتی خیلی خوشحالی چشاتو میبندی ودهنت رو کشمیاری نازگلم
ا
اینجا هم اواخر مهرماه هست نشستیم تو بالکن خونمون مادر ودختر چایی میخوریم ونقاشی میکنیم
اینجا با رو سری های من خودشو پوشونده واماده شده بره برقصه
قرطی بازی تو خونشه از خودم به ارث برده بیچاره مادرم روز÷ی بیشتر 5 یا 6 بار لباس عوض میکردم وچرک وتمیز رو قاطی میکردم ودیگه مشخص نبود چرکا کدومه تمیزا کدومه الان هم الای با هام این کار رو میکنه ...هربلایی آوردیم سر مادرمون بچمون داره سر خودمون میاره