پارک روز جمعه
روز جمعه مثل اکثر جمعه ها با الی وبابایی رفتیم سرخاک مامان وبابام ...بعد رفتیم خرید کردیم برگشتنی به بابایی گفتم دلمون نمیخواد بریم خونه ...میریم پارک تو برو خونه بعد ١ ساعت دیگه بیا دنبالمون ...اونم رفت خونه برای ناهار هرجمعه جوجه کباب درست میکنه ...کار من هم راحت میشه دیگه جمعه ها فقط کته میزارم ..وقتی یه ساعت دیگه برگشت دنبالمون دیدم برنج رو هم دم کرده ... وداره میره تو حیاط جوجه کباب درست کنه ... هرچی گفتم بیا وسایل ورداریم بریم تو پارک یا شاه گلی گفت نمیتونم وسایل حاضر کنم دیگه دیره بریم خونه ناهار بخوریم عصر بریم شاه گلی...منم قبول کردم ناهار رو خوردیم وخوابیدیم عصر هم حاضر شدیم رفتیم شاهگلی ...
چایی وتنقلات هم بردیم ...توپست قبلی هم نوشتم که الی چقدر بهمون گیر داد وچیزایی خواست که همش ضرره مثل چیپس وپفک ...هرچی خواست خریدیم ولی چیپس وپفک رو دلم نمیخواد لب بزنی ...واسه همین بود که فکرتو منحرف کردم بریم سوار قایق بشیم یه سری عکس صبح ازت تو پارک گرفتم ویه سری هم عصر جمعه که میزارم ادامه مطلب ...
شب هم برگشتنی همش گریه کردی که باید پفک بخری ...ما هم نخریدیم ...جون یه هفته قبلش خوردی ومریض شدی یه پفک گنده که به زور با من تموم کردیم عاقبتش هم شد مریضی تو ...دیگه نخواستم مریض بشی به خاطر همین پفک که خواستی دیگه کلافه ام کردی ...برگشتیم ومن رفتم اتاق تو طبقه بالا ....وتو وبابات موندین پایین ...وبابات با گریه های تو مونده بود چیکار کنه ...من خودمو نجات دادم ...چون وقتی گریه میکنی دیونه میشم ...
بقیه در ادامه مطلب.............
با مصیبت ازت عکس میگیرم مثل همیشه ازم باج میگیری حتی بهم میگی بیا چیپس وپفک بگیریم وقتی تنها هستیم به بابا چیزی نگیم...از این حرفات میترسم ....میترسم بزرگ شدی به من هم کلک بزنی واز من هم چیزایی رو که منع میکنم وتو میخوایی قائم کنی...خدا عاقبت ما رو به خیر کنه...