elay- beygzadehelay- beygzadeh، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

شیرینی زندگیمون ella

نفس زندگیمون ella .nelin

الای هر روز خونه خاله ست

ناناش من همیشه به فکر گردش وتیپ زدنه عاشق اینه که هی لباس عوض کنه وبرقصه اکثر روراهم خونه خاله شیرینشه خلش چون تنهاست اکثرا میره پیشش  الای جونی گاهی میاد به من سر میزنه اخه دیگه چی بگم خونه بند نمیشی هوایی شدی یه روز خونمونی یه روز خونه خاله !!! خاله جونت تو خونه مامانم اینا زندگی میکنه چون تنهاست وتو رو خیلی دوست داره میری تا تنها نباشه اخه دیگه مامان وبابایی ما نیستن خدابرده پیش خودش من بعد از تولد تو بد شانسی آوردم هر دو مریض شدن وفوت کردن مامان جونم سکته قلبی کرد باباجون هم سرطان پروستات داشت .مامان که فوت کرد اونم مریضیش بدتر شد وچند ماه بعد اونم فوت کرد عزیزم تو اونا رو ندیدی ولی اوتا تو رو دیدن ورفتن افسوس که بزرگشدنت رو ندیدن ...
20 اسفند 1391

نقاشی اتاق الای

الان ما دو ماهه که خونه جدید رو خریدیم گل من میدونم ناراحتی که اتاقت رو رودتر اماده نکردیم اخه ما همه اتاق الای جون رو رنگ کردیم به درخواست خودش کمد دیواریا سفید شد رنگ دیوار هم یاسمنی کم رنگ نقاشه به این رنگ میگه لیلایی در اتاقت هم کرمی دو روز دیگه که رنگا خشک شد قول میدم برات بچینم .تو که شبا با ما میخوابی حالا دیگه بدتر تو این خونه اتاقت یه طبقه بالاست میدونم عمرا نمیری تنها بخوابی بابات میگه تا روزی که شوهر کنه دخمل کوچلو باید با مابخوابه یکم بزرگ بشی خودت دوست داری تنها بخوابی.  ...
20 اسفند 1391

خاطریات4 ماهگی الای

ندا دختر خالت تازه لیسانسش روگرفته بود تو بانگ پاسارگاد استخدام شده بود با اولین حقوقش برات این لباس رو خرلده بود دستش درد نکن دختر خاله ات   ...
20 اسفند 1391

خاطرات 9 ماهگی

عزیز دلم از بس تا عصر خونه میمونی همش گریه میکنی تا بیرون ببرمت اخه مادر ندارم که مثل مامانای دیگه که نی نی هاشون رو بر میدارن میرن خونه مادرشون تو رو ببرم اونجا از وقتی ٢ ماهته ما از این نعمت محروم شدیم ای کاش میدونستی چی میگم . عسلم الان داشتم روبروی خونه رو نگاه میکردم دیدم دختر همسایه داره با دخترش که هم سن تو هستش داره میاد خونه مامانش وقتی در رو باز کرد گفت مامانی منم اومدیم تو رو ببینیم  این کوچلو اونقدر گریه کرد که منم اوردمش خونه شما مامان زن جوان هم خوشحال شد که نوه اش اومده خونه اونا ... بادیدن این صحنه  انقدر بلند گریه کردم که بابات از طبقه بالای خونمون اومد پایین تا ببینه من چرا گریه میکنم ...بابات نمیدونه که...
20 اسفند 1391

8 ماهگی الای

یواش یواش دیگه داری راه میفتی انگار خیلی عجله داری زود بزرگ بشی... اینجا تازه راه افتادی دیگه راحت میتونی راه بری گل من با همه چیز بازی میکنی غی از اسباب بازی مو بایل من همیشه دستته اینجا هم مال ایدا دختر خالت رو برداشتی اینجا هم موبایل منو بر داشتی رفتی قایم شدی ...
20 اسفند 1391

دخترم الای

تو این عکس خالت حمومت کرده خیلی بوی نازی میدی وقتی حموم میکنی دلم میخواد از سر تا پا بخورمت عسلم مامان ...
20 اسفند 1391

الای 9ماهگی

گل من هر شب تو و باباتو خواب میکنم میام تو وبلاگت  هر دوتون از دستم شاکی هستین هر دوتون رو دوست دارم روزا به خاطر شما زندگی میکنم شبا هم به خاطر دل خودم وتو خاطراتت رو درج میکنم ...
20 اسفند 1391

خاطرات الای در 8 ماهگی

گل من شبا هیچوقت تو رختخواب خودت نمیخوابی صورتمو به هر طرف برمیگردونم تو بلند میشی میایی اون سمتی که من صورتمو گذاشتم تا صبح ده بار این کار رومیکنی منو هم خواب زده میکنی وفرداش همش منگ میشم نمیتونم با حوصله کارامو انجام بدم ...
20 اسفند 1391