خاطرات دی ماه 93
اینا رو با یونلیت و گواش کار کردم عزیزم تو خودت م کمکم میکردی دخترک نازم میخوام بدونی که دیگه نمیتونم کنترلت کنم یعنی همش حرف خودت رو میزنی ...اینجا هم به زور بردمت پارک تا یکم بازی کنی ...حتی وقتی من وبابات میریم بیرون همش دوست داری خونه بمونی و اصلا دوست نداری بدی بیرون و وقتی هم به زور میبرمت ...راه نمیری و بیچاره بابات و من تو رو بغل میکنیم...الان دیگه 6 سالته ولی زود خسته میشی و گشتن رو دوست نداری بغل باباتی ختی تو مغازه ها اینجا یه 30 قدم مونده به خیابون شهنازه ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی که الای جونم خیلی دوست داره اینجا داخل پ...
نویسنده :
مامان ela
17:45