elay- beygzadehelay- beygzadeh، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

شیرینی زندگیمون ella

نفس زندگیمون ella .nelin

روز دختر

روز دختر رو به دختر نازم تبریک میگم خدا هیچ خونه ای رو بدون دختر نکنه ... دوست دارم دختر عزیزم و تو رو تو دنیا با هیچ چی عوض نمیکنم  امیدوارم مادر لایقی برات باشم عزیزم.... ...
25 مرداد 1394

خاطرات تصویری خرداد و تیرماه۹۴

به خاطر اینکه وقت کم میارم  توضیح رو پایین عکسا میدم دختر عزیزم الی جان بعد از عید ۵ کیلو وزنت زیاد شده به خاطر همین گاهی سعی میکنم بهت هشدار بدم کلا دیگه نمیزارم دوماهه چیپس بخوری اگه به ۱=پستای قبلی وبلاگت نگاه کنی اکثر چیپس دستته..به خاطر همین تصمیم گرفتم کنسلش کنمچون هم ارزش غذایی نداره و هم چاق کننده هست ...به پدرتهم گفتم نوشابه نخره مگه اینکه بریم پیکنیک یا بیرون غذا بخوریم و اما عکسای این دوماه اینجا رفتیم ولیعصر مثل اکثر وقتا برات لباس بخریم چون تقدیبا جنسای خوب برای بچه ها اونجا بیشتر موجوده ...ولی به خاطر اینکه ۵ کیلو چاق شدی لباسایی که دوست دارم گاهی تنت نمیشه و من حرص میخورم و باید یکم بهت سخت...
7 مرداد 1394

خاطرات اردیبهشت و خرداد ۹۴

این روزها اکثرا عصرا میریم بیرون یا میریم خرید یا میریم پارک تا الی بازی کنه عصرا هم گاهی چایی و کیک و تنقلات وشیرینی میبریم و میریم میشینیم پارک من و بابای الی میحرفیم و الی هم بازی میکنه و گاهی هم الی رو میبریم شهر بازی تا بازی کنه .و یک بارم رفتیم پیکنیک که زیر عکسا توضیحشو میدم اینجا اومدیم پیکنیک داریم پیاده میشیم از ماشین تیپ دختر گلم رو نگاه توی هوای به این گرمی سویی شرت پوشیده   دارم سفره رو حاضر میکنم توی چادر برای ناهار جوجه کباب داشتیم منم مثل اکثر وقتا برنج با سالاد گذاشتم اینجا هم با یه دختر به اسم رونیا دوست شده بودی ...
21 خرداد 1394

خاطرات اردیبهشت

سلام دختر گلم تازگیا زیاد وقت نمیکنم بیام وبلاگت .حالا که تابستون شده بیشتر میریم بیرون و بیشتر میگردیم و شب دیر میایم . فرداشم تا ناهار درست کنم و کارای خونه رو بکنم و با دوستام توی تلگرام گپ میزنم و بعد به اینستا گرام هم که میرم اونقدر توش گم میشم که دیگه زمان میگذره و تا تکونی بخوریم پدرت میاد و ناهار میخوریم و میخوابیم بعدشم که شال و کلاه میکنیم و بیرون میریم و اما خاطرات دختر نازم به روایت تصویر اینجا رفته بودیم پاساژ مروارید بعدم رفتیم طبقه بالاشام خوریم اینجا هم همون پاساژه که داری هی توی اسانسور بازی میکنی درست اونطوری که من دوست دارم میخندی عزیزمعاشق این خندتم اینجا هم که بابات ن...
18 خرداد 1394

خاطرات عید و سیزده بدر

به خاطر اینکه زیاد وقت نمیشه همه چی رو کامل بنویسم روی عکسا توضیح میدم الی کنار هفسین های شهر الی کنار حوض خیابان فردوسی اینجا هم رفتیم خونه خاله الی که تنها زندگی میکنه روز دوم عید عید دینی خونه خاله روز پنجم عید مادر شوهرم و پدر شوهرم و جاری جدیدم دعوت بودن برای ناهار ناهار روز دوم عید خونه خواهرم که فقط من و الی موندیم برای ناهار بابایی برگشت خونه خونه خاله شیرین رو به هم ریختی وضع خونه رو ببین هفتسین لاله پارک  بعد رفتیم چایی خوردیم تو هم مثل همیشه چیپس خوردی  ا ...
28 فروردين 1394

تدارک سفره هفتسین و ۴شنبه سوری

قبل عید که با الای رفتیم از حال و هوای عید لذت ببریم سبزه هام که اینجا تازه درست کرده بودم اینجا الی با لاکپشتا خواستی ازت عکس بگیرم شکار لحظه ها از خواب نازت عزیز دلم اینجا هم نمایشگاه بین المللی رفتیم خرید کنیم ژستای خوشمل دختر یکی یدونم سبزه های من سبز شدن اینجا نصفه و نیمه گیلاسهای سفره هفتسین من شب ۴ شنبه سوری کوی الهی پرست زعفرانیه شب ۴ شنبه سوری و سنت ۴ شنبه سوری و اینم میزی که برای اون شب چیدم من از یه طرف الی هم از یه طرف دیگه داره عکس میگیره سفره هفتسین من ...
27 فروردين 1394

خاطرات قبل از عید اسفند ماه

خاطرات اسفند ماه .توی اسفند ماه ما هم مثل همیشه توی تدارک کارای عید و سبزه درست کردن و هفتسین بودیم . دختر گلم از وقتی رفته مهدکودک خیلی شیطون شده دیگه کنترلش از دستم خارج شده. چون زیاد وقت نمیکنم توضیح رو زیر عکسا میدم اینجا الی رو حاضر کردم بره مهد قبل از عید اواسط اسفند ماهه اینجا هم رفتیم سه تایی پارک من و تو و بابات اینجا الی جون تیپ زده داریم میریم خونه خاله من اینجا بازار قدیمیه تبریزه اینجا هم مثل خیلی از روزها دوتایی او اتاقت هستیم و سریال ترکه میبینیم رفته بودیم بازار و فقط بابای شکموت و من خوردنی خریدیم قبل عید چند تا ه...
27 فروردين 1394

تولد ۶ سالگی دخترم

امروز تولد ۶ سالگیته دختر نازم الان ۱۲ روزه که من مریضم شدید سرما خوردم و یه هفته میشه که تو سرماخوردی و تب شدیدو گلودرد شدید داشتی و همش نگران این بودم که نکنه تا روز تولدت هر دوتامون بازم مریض بشیم...الان صبح روز تولدته و تو هنوز خوابی و من دارم این پست رو برات میزارم تا بعدا تکمیلش کنم....   از روزی که صدایت در درونم طنین انداز شد.شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت.            امروز ثانیه ها نام تو را فریاد میزنند.و من در اوج عشق خود در پستوی زمان                            خود را تنها حس نمیکنم........
21 بهمن 1393

خاطرات دی ماه 93

اینا رو با یونلیت  و گواش کار کردم عزیزم تو خودت م کمکم میکردی دخترک نازم میخوام بدونی که دیگه نمیتونم کنترلت کنم یعنی همش حرف خودت رو میزنی ...اینجا هم به زور بردمت پارک تا یکم بازی کنی ...حتی وقتی من وبابات میریم بیرون همش دوست داری خونه بمونی و اصلا دوست نداری بدی بیرون و وقتی هم به زور میبرمت ...راه نمیری و بیچاره بابات و من تو رو بغل میکنیم...الان دیگه 6 سالته ولی  زود خسته میشی و گشتن رو دوست نداری بغل باباتی ختی تو مغازه ها  اینجا یه 30 قدم مونده به خیابون شهنازه ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی که الای جونم خیلی دوست داره اینجا داخل پ...
7 بهمن 1393